شعر فریدون مشیری-آواره
نيمه شب بود و غمي تازه نفس ,
ره خوابم زد و ماندم بيدار .
ريخت از پرتو لرزنده ي شمع
سايه ي دسته گلي بر ديوار .
همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب و لرزان بود
چهره اي سرد و غم انگيز و سياه
گوئيا مرده ي سرگردان بود !
شمع , خاموش شد از تندي باد ,
اثر از سايه به ديوار نماند !
کس نپرسيد کجا رفت , که بود ,
که دمي چند در اينجا گذراند !
اين منم خسته درين کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه ي خويشم , يا رب ,
روح آواره ي من کيست , کجاست ؟
+ نوشته شده در شنبه 17 دی1384ساعت 3:30 بعد از ظهر توسط فرشاد F9 | نظر بدهید
گل خشکیده
بر نگه سرد من , به گرمي خورشيد ,
مينگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه ي اين چشم ام , چه سود , خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت .
جز گل خشکيده اي و برق نگاهي
از تو درين گوشه يادگار ندارم !
ز آن شب غمگين , که از کنار تو رفتم ,
يک نفس از دست غم قرار ندارم !
اي گل زيبا , بهاي هستي من بود ,
گر گل خشکيده اي ز کوي تو بردم !
گوشه ي تنها چه اشکها که فشاندم ,
وان گل خشکيده را به سينه فشردم !
آن گل خشکيده شرح حال دلم بود !
از دل پر درد خويش با تو چه گويم ؟
جز به تو از سوز عشق با که بنالم
جز تو درمان درد , از که بجويم ؟
من دگر آن نيستم , به خويش مخوانم ,
من گل خشکيده ام , به هيچ نيرزم !
عشق فريبم دهد که مهر ببندم ,
مرگ نهيبم زند که عشق نورزم !
پاي اميد دلم اگر چه شکسته ست
دست تمناي جان هميشه دراز است !
تا نفسي ميکشم ز سينه ي پر درد ,
چشم خدا بين من به روي تو باز است .